اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۲

این بوسه‌های بی‌هوا

 نشستم کنارش باهاش حرف زدم بوسش کردم باهاش بازی کردم یک‌هو دست‌هاش رو دراز کرد صورتم رو گرفت به سمتی چرخوند بعد بوسم کرد. همینطور بی‌هوا. من چه کردم؟ گریه کردم. بوسه‌اش حس قدرشناسی داشت و من گریه کردم برای خودم برای مادرم که حس می‌کنم خیلی کم بوسیدمش و اونقدری که باید قدرشناسش نبودم دلم برای مادرم تنگ شد برای بی‌هوا بوسیدنش و برای انتقال حس قشنگی که من از بوسه ‌ی بی‌هوای پسرم گرفتم. دلم گرفت از این همه دوری پسرم رو بغل کردم بوسیدم و برای دلتنگی مادرم اشک ریختم.

خرداد ۰۴، ۱۴۰۰

مامان شده‌ام

 چشم‌هایم را که باز می‌کنم با چشم‌های درشت سیاهش از لای نرده‌های چوبی تختش به من زل زده است. وقتی می‌بیند که بیدار شدم می‌خندد. خنده‌ای که مقاومت در برابرش بی‌معناست. از جایم که بلند می‌شوم خنده‌اش پررنگ‌تر می‌شود. دست و پایش را تند و تند تکان می‌دهد و منتظر می‌ماند تا دست‌هایم را برای به آغوش کشیدنش دراز کنم. آن‌وقت خودش را لای دست‌هایم رها می‌کنم و من گردنش، لپش، بازوهایش را غرق بوسه می‌کنم. هر چه بیشتر بوسش می‌کنم کمتر سیر می‌شوم.

چقدر این روزها و این لحظه‌ها زود می‌گذرد چقدر دلم می‌خواست زمان کش می‌آمد و می‌توانستم هر لحظه از این روزها را ساعت‌ها زندگی کنم. هرچقدر هم عکس بگیرم حس و طعم اون با هم بودن را ثبت نمی‌کند عکس‌ها حس مرا به او نشان نمی‌دهند عکس‌ها بوی تنش را ثبت نمی‌کنند عکس‌ها صدای ضربان قلب مرا نمی‌شنوند. عکس‌ها گرمای دست‌های تو لای انگشتان مرا به خاطرشان نمی‌سپارند. کاش می‌شد زمان را کمی کش بیاورم 

اسفند ۰۷، ۱۳۹۷

باید به روزمرگی برگشت ...

چشم‌هایم را می‌بندم و به صدای قطار گوش می‌دهم. ترکیب صدا و حرکت قطار حس خلسه خوبی می‌دهند. قطار به جلو میرود و من به عقب به گذشته به دورها به وقتی جوان‌تر بودم وقتی بچه‌تر و کوچک‌تر بودم، برمی‌گردم. هنوز صدای قطار می‌آید اما از دوردست‌ها... بوی آشنای عجیبی در دماغم می‌پیچد، دری باز میشود بوی آشنا بیشتر میشود زنی کنار دستم می‌نشیند زنی با بوی آشنای کودکی. صدای قطار در بوی زن گم می‌شود و من در گذشته‌ها پرسه می‌زنم بوی زن بوی آشنای کودکی است بوی عطری که اسمش را نمی‌دانم اما برای من نامش عطر مامان است. به سمت زن متمایل می‌شوم میخواهم همه بویش را ببلعم دستی انگشتهایش را لای سرم می‌برد انگشت‌های مامان است، همان انگشت‌های کشیده و مهربان مامان. چشم‌هایم را محکم‌تر روی هم فشار می‌دهم سرم را روی پای مامان میگذارم کاش لای موهایم را بجورد، کاش سرم روی پایش سنگینی نکند... فکر می‌کنم کاش این لحظه کش بیاید.. بوی عطر زن کم می‌شود، نوری لای چشم‌هایم پاشیده می‌شود، صدای قطار بلندتر می‌شود، انگشت‌ها از لای موهام بیرون کشیده می‌شود، زن می‌رود، قطار می‌ایستد، باید از این خواب، از این قطار پیاده شوم ...

اسفند ۱۶، ۱۳۹۶

امید می‌فروشند

کمی مانده تا مغازه‌ها باز شوند و تا آن وقت توریست‌ها یا هنوز به خیابان نیامده‌اند یا در کافه‌ها صبحانه می‌خورند و قهوه می‌نوشند. من هم مثل یکی از همان توریست‌ها در کافه نشسته‌ام و از پنجره بیرون را تماشا می‌کنم.
بیشتر کسانی که در خیابان دیده می‌شوند کارمندان اداره‌ها یا مغازه‌ها هستند. پیرزن‌ها و پیرمردهای احتمالا بازنشسته هم زیادند.
از پشت پنجره‌ی رستوران آدم‌ها را تماشا می‌کنم و به آرزوهای هرکدامشان فکر می‌کنم. به این که آیا به همه یا دست کم بخشی از چیزهایی که می‌خواستند رسیده‌اند؟ آیا از امروزشان راضی‌اند؟ کمی آن‌طرف‌تر یک دکه کوچک است که مردی پشت دخل آن ایستاده و چند مشتری دارد. بهتر که دقت می‌کنم معلوم می‌شود دکه فروش بخت آزمایی است! البته قدیم‌ترها به آن بخت‌آزمایی می‌گفتند امروز می‌گویند لاتاری - یه مدتی هم می‌گفتند ارمغان بهزیستی آخر قرار بود برای عده‌ای به‌زیستن به ارمغان بیاورد. راستی آورد؟ -
به هر حال آن دکه بلیت شانس می‌فروخت، بلیت امید به زندگی، بلیت خوشبختی! و چقدر مشتری داشت و چقدر آدم‌های زیادی هر روز به امیدی تازه نیاز داشتند و ...
بعدترها به این فکر کردم که من چرا بلیت نمی‌خرم؟ امیدی به بهتر شدن اوضاع ندارم یا یاد گرفته‌ام به هرآنچه دارم راضی باشم؟ - که نمی‌دانم خوب است یا بد - شاید هم می‌خواهم خودم برای رسیدن تلاش کنم. هرچند که هزارسال طول خواهد کشید ...

اسفند ۰۴، ۱۳۹۶

دست و جیغ و هورااا

علاوه بر لیست کارهایی که هر روز باید انجام بدم و معمولا به شکل اولدفشن دوست دارم روی کاغذ بنویسمشون (لیست خرید رو هم همیشه روی کاغذ می‌نویسم)؛ یک لیست هم دارم از کارهایی که باید در طول یک سال انجام بدم. گاهی لازم نیست اون کار تا پایان اون سال به نتیجه نهایی برسه اما لازمه که شروع بشه و بخشی از اون نتیجه بگیره.
برای سال ۲۰۱۸ لیست ۹ تایی مشخص کرده بودم - این یکی رو بطور استثنا توی گوگل‌کیپ گذاشتم چون ممکنه در طول زمان کاغذش گم و گور شه. این لیست معمولا حالت عمومی‌تری داره مثلا خواندن X کتاب، X بار سفر رفتن یا یاد گرفتن یک چیز تازه (مثلا موسیقی یا نقاشی). بعد جزییات ریزتر درباره این که چه کتاب‌هایی رو بخونم، کی بخونم، به چه زبان و با چه محتوایی باشند| کجا سفر برم چند روز برم و با کی برم| چه چیز تازه‌ای رو شروع کنم، چطور شروع کنم و ...| معمولا در طول روز یا هفته یا بسته مود و شرایط روحی خودم یا نیاز زمانی یا بودجه 😝 مشخص می‌شه.
این لیست جامع‌تر رو باید هر از گاهی نگاه کنم شاید لازم باشه یه چیزهایی بهش اضافه بشه یا لازم باشه اصلاحاتی درش انجام بشه. سعی می‌کنم چیزی رو حذف نکنم. اما خب با اضافه کردن به لیست خیلی موافقم.😋 به علاوه این که لیست رو بازبینی می‌کنم تا ببینم چه کارهایی رو انجام دادم یا شروع کردم یا فراموش کردم و به خودم یادآوری کنم یا پیگیر باشم و گاهی حتی به خودم سرکوفت بزنم! 😒
اما عموما یادم میره خودم رو تشویق کنم. یادم میره که به خودم بگم آفرین که هر روز بخشی از کارهایی که می‌خواستی انجام بدی رو پیش می‌بری و می‌تونی بهتر از این هم باشی. آفرین که سعی می‌کنی اولویت‌های زندگیت رو بر پایه برنامه‌ای که ریختی مشخص کنی و سعی می‌کنی توی روزهات و برنامه‌های روزمره‌ات هر روز چیز تازه‌ای یاد بگیری، کار مفیدی انجام بدی. یادمون میره چون شاید هنوز مثل بچگی دوست داریم منتظر بشینیم تا یکی بیاد بگه به‌به تو چه موفقی یا آفرین که کارهات رو خوب انجام میدی. حالا که دیگه آدم بزرگ شدیم، حالا که دیگه کسی از برنامه‌های کوتاه مدت و بلند مدتی که برای خودمون می‌چینیم خبر نداره، حالا که فرسنگ‌ها از اونایی که توی بچگی تشویق‌مون می‌کردند و حواسشون بهمون بود دور شدیم، چاره چیه؟ خودمون رو از تشویق محروم کنیم؟ یا در این مورد هم به خودکفایی برسیم؟
خب راستش من دیروز احساس کردم که لازم دارم در این مورد به خودکفایی برسم و به خودم بگم آفرین که تونستی توی دوماهه‌ی اول سال ۲۰۱۸ (یعنی ۱۵٪ سال) از لیست ۹ تایی خودت ۵ تاش رو شروع کنی و تا (کم و بیش) دست‌کم ۲۰٪ هر کدوم رو پیش ببری. آفرین بهت که برنامه‌ریزی‌ت طوری بوده که می‌تونی این ۵ تا رو تا آخر سال ۱۰۰٪ تکمیل کنی و برای ۴ تا باقیمونده هم زمانبندی درستی در نظر گرفتی.
البته شاید به نظر بیاد کار خاصی هم نکردم و همچنین جلوتر از زمان هم پیش نرفتم ولی خب می‌تونم بگم چنین نتیجه‌گیری کاملا درست نیست. با وجود دغدغه‌های یک جابجایی، ناشناخته بودن محیط جدید و هزار مشغله بعد از جابجایی، این که تونستم از برنامه‌هایی که در نظر داشتم عقب نیفتم و به طور موازی چند تاشون رو پیش ببرم از نظر خودم خیلی خوبه.
دقیقا به همین دلیله که به نظرم هر کسی باید خودش رو تشویق کنه چون برنامه ریزی کردن، شروع کردن و به نتیجه رسوندن کارها در هر فرد به توانایی‌های فردی، نیازهای شخصی و امکانات و شرایط خاص اون فرد بستگی داره و مقایسه کردن هر کسی با دیگری نه تنها درست نیست بلکه می‌تونه آدم‌ها رو بی‌انگیزه کنه و حس منفی شکست‌خوردگی یا «هیچی نبودن» بهشون القا کنه. مثلا ممکنه بر اساس یک قیاس اشتباه این که من توی تقریبا دو ماه فقط X تا کتاب خوندم خیلی بد باشه یا شاید خیلی خوب باشه اما خب این که من توی این مدت و توی چه شرایطی تونستم X تا کتاب بخونم بهتر میتونه نشون بده که این عدد چقدر خوبه یا چقدر بده.
ضمن این که باید با خودمون منصف باشیم. آیا واقعا از زمان درست استفاده کردیم؟ آيا می‌تونستیم بهتر باشیم و نبودیم؟ آیا لازمه دقت بیشتری در استفاده بهینه از زمان داشته باشیم؟ آيا چیزها یا کارهایی هستند که با حذف اونها بتونیم بهتر به اهدافی که تعیین کردیم برسیم یا حتی بهبودشون بدیم؟ بله مثلا من باید سعی کنم کمتر سریال ببینم 😝 کمتر کندی‌کرش بازی کنیم 😒 و کمتر توی شبکه‌های اجتماعی وقت تلف کنم 😒 اونوقت شاید بتونم کتاب‌های بیشتری بخونم، چیزهای بیشتری یاد بگیرم و در نهایت تشویق بیشتری - از جانب خودم - دریافت کنم.

بهمن ۲۹، ۱۳۹۶

دینگ دینگ

این هزارمین بار است که صبح که بیدار می‌شوم پیام آمده که حاوی خبر بدی هستم بیدار شدی بگو تا برایت بگویم.
این هزارمین بار است که از فاصله‌ی زمانی که چشمانم متن پیام را بخواند و بعد پاسخ دهم که «چی شده؟» زمانی کمتر از ۳ ثانیه بگذرد و در این ۳ ثانیه به اندازه ۳۰ سال خاطره به اندازه ۳۰ سال آشنا به اندازه ۳۰ سال زندگی در مفزم حادثه شکل گیرد. اولین چیزی که به ذهنم خطور می‌کند این است که «کی مرده؟» بعد هزار نکنه این شده باشد یا نکنه آن شده باشد در سرم پشت سر هم قطار می‌شود و آخر همه این نکنه‌ها می‌رسد به این که نکنه الان همه واقعیت رو بهم نگه؟ نکنه بهم به دروغ یه چیزی بگه و اصل موضوع رو نگه‌داره برای وقتی که به ایران رسیدم؟ نکنه به ایران برگردم و ببینم فاجعه رخ داده؟ و بعد با هر «نکنه» ضربان قلبم تندتر و بلندتر می‌شود. با هر فکر ناخوشایند دندان‌هایم محکم‌تر روی هم فشرده می‌شود با هر ثانیه اضطرابم هزار برابر بیشتر می‌شود... وای از آن وقتی که جوابش به سوالِ «چی شده؟» کمی بیشتر از ۱ ثانیه طول بکشه ... آنوقت من یه بار شاید هم هزار بار تا ته تمام عزاداری‌های دنیا می‌روم. تا ته فکر کردن به زندگی بدون آن آدم/آدم‌ها. تا ته دلتنگی، تا ته تنهایی، تا ته تمام حسرت‌ها و سرزنش‌ها می‌روم و برمی‌گردم...
راستش اصلا مهم نیست خبر چی بوده و چقدر بد بوده و چقدر از آن چه که من بهش فکر کرده بودم فاصله داره. چیزی که اذیتم می‌کنه اینه که چرا من هربار باید بدترین و تلخ‌ترین لحظه‌ها و اتفاق‌ها رو مجسم کنم. چرا همش انتظار آن لحظه بد زندگی را می‌کشم. چطور می‌تونم با این ترس زندگی کنم و هربار با هر تلنگر هزار بار تمام آنچه که از آن دلهره دارم را مرور کنم و مرور کنم و اشک بریزم و اشک بریزم.

بهمن ۲۷، ۱۳۹۶

چرا بی حوصله شده‌ام

امروز یک غریبه - شاید - گفت کمی بی‌حوصله شدی. او یک آدم از دنیای مجاز بود. یک آدم از جنس دیده نشده‌ها. از آن‌ها که گاهی برای توییت‌هایت جوابی می‌دهند. از آنها که تو را می‌خوانند و حواسشان به تو هست بدون آن که تو حتی بدانی.
به من گفت کمی بی‌حوصله شدی. چه خوب فهمید که کم بی‌حوصله شده‌ام. اما چرا؟ نمی‌دانم. هزارتا چیز هست که نمی‌دانم خب این یکی هم روش. مگر آدم جواب همه سوال‌ها را باید بداند؟ بی‌حوصلگی‌های گاه به گاهی که سراغم می‌آید به هیچ‌کسی یا هیچ‌چیزی ربط ندارد. خیر ماهانه نیست! خیر مشکلات مهاجرت نیست. خیر از کسی دلخور نیستم - اما مواقع بی‌حوصلگی از همه بدم می‌آید :/ - خیر دچار بحران سی‌سالگی یا چهل سالگی نشده‌ام. بله همانطور که گفتم دلیلش را نمی‌دانم. اما می‌دانم که گاهی از همه آدم‌ها، همه حرف‌ها، همه روزها، همه روزمرگی‌ها کلافه‌ می‌شوم. از همه به دست نیامده‌ها، از همه آرزوها، از همه حسرت‌ها خسته می‌شوم. می‌دانم که گاهی از همه اخبار دنیا بی‌زار می‌شوم و از همه نامردی‌های دنیا دلم می‌گیرد. از همه دوری‌ها، بی‌دوستی‌ها، بی‌معرفتی‌ها، از همه حرف‌های گفته نشده و خفه شده دلم می‌گیرد.
با این وجود بازهم نمیدانم چرا بی‌حوصله شده‌ام ...